
از حاجی پرسیدم آیا مادرتان دعای خاصی در حق شما میکرد و یا کار خاصی برایش انجام می دادید که در زندگی و شرایط امروزتان تاثیر گذاشته باشد؟ حاجقاسم بغض کرد و گفت: وقتی بعد از آن همه سال در آخرین دیدار توانستم این کار را انجام دهم، توی دلم گ
غروب پنجشنبه بود، چند روزی از رفتن مادر حاجقاسم گذشته بود، نزدیک روستای قناتملک بودیم، آن روز تازه متوجه شده بودم آقا سید جمال از همکاران قدیمیام ارتباط نزدیکی با یکی از بستگان حاجی دارد و آن روز هم در کنار مزار بیبی فاطمه حضور داشت، یکی، دو بار تماس گرفت و گفت زودتر بیایید تا به دیدار برسید.
بعضی از همکاران هنوز خبر نداشتند که حاجقاسم در قناتملک است و ما وعده دیدار هم گرفتهایم. فاطمه از همه ما کوچکتر بود و همراه با مادرش که او هم خبرنگار است بر روی دو صندلی در نزدیکی من و سمیه نشسته بودند، فاطمه توی مسیر با آب و تاب برای ما تعریف میکرد، پدربزرگش با حاجقاسم در جنگ همراه بوده است و آنقدر صمیمی بودهاند که بارها با هم در یک کاسه غذا خوردهاند.
غافلگیری خبرنگاران از دیدن قهرمان
چشمهای فاطمه موقع تعریف این خاطرات برق میزد اما او که اینچنین برای ما شیرینزبانی میکرد، خبر نداشت تا دقایقی دیگر “قهرمانِ” همه سالهای زندگیاش را از نزدیک خواهد دید و در کنارش چای هم خواهد نوشید.
به آرامستان قناتملک که رسیدیم، حاجقاسم در حال سوار شدن ماشین بود، همکارانی که از همهجا بیخبر بودند از پنجره اتوبوس سرک میکشیدند و باورشان نمیشد، مردی که در چند قدمیشان میبینند، “سردار حاجقاسم سلیمانی” است. حاجقاسم دعوتمان کرد به خانه پدریاش برویم، فاتحهمان را که خواندیم، دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت خانه پدری حاجی راه افتادیم. وقتی به خانه رسیدیم مثل همه همکارانم هرآنچه همراه داشتم را در ماشین گذاشتم و فقط با یک خودکار و چند برگه کاغذ با آرم خبرگزاری فارس به خانهای قدیمی رفتم.
من، سمیه و فاطمه نزدیک درب ورودی اتاق و روبهروی حاجی نشستیم، از ما خواستند خودمان را معرفی کنیم و بگوییم از کدام رسانه هستیم، فاطمه کنار من نشسته بود، آنقدر از دیدن حاجقاسم غافلگیر شده بود که مثل دختربچههای سه، چهار ساله هقهق میکرد و اشک میریخت، ماجرای خاطرهگوییهای فاطمه توی اتوبوس را برای حاجی تعریف کردم. حاج قاسم از فاطمه، نام پدربزرگش را پرسید اما گریه امان خبرنگار جوان را بریده بود و نمیتوانست، حرف بزند، مادر فاطمه که او هم در حال اشک ریختن بود از آن طرف اتاق گفت: حاجی! من نرگسم؛ دختر حاجاکبر پهلوانی، اینجا بود که حاجقاسم آنها را شناخت و جویای احوال پدربزرگ شد و از آنها خواست، سلامش را به همرزمش برسانند.
بچهها که خودشان را معرفی میکردند و نام رسانهشان را میآوردند، حاجقاسم درباره بعضی از رسانهها و مدیران آنها مطالبی میگفت که نشان میداد با وجود آنکه سالها از مسؤولیت در کرمان دور بوده اما هنوز بهخوبی اطلاعات رسانهها و اهالی رسانه کرمان را به خاطر داشت.
ما چای میخوردیم و حاجقاسم درباره مادرش صحبت میکرد، میگفت قدیمها که امکانات کم بود و تجملات الان نبود، گاهی افراد با هم توی یک ظرف غذا میخوردند، مادرم به نماز خیلی اهمیت میداد، همیشه به پدرم می گفت، هیچوقت من را با آدم بینماز همکاسه نکن.
از حاجی پرسیدم آیا مادرتان دعای خاصی در حق شما میکرد و یا کار خاصی برایش انجام میدادید که در زندگی و شرایط امروزتان تاثیر گذاشته باشد؟ حاجقاسم بغض کرد و گفت: همیشه دست مادرم را میبوسیدم و دلم میخواست کف پایش را هم ببوسم، اما هیچوقت موفق نمیشدم، در آخرین دیداری که با او داشتم، مریض احوال بود، توی حیاط زیر نور آفتاب استراحت میکرد، کف پایش از زیر رواندازش بیرون زده بود، زمانی پاها را دیدم، خودم را به او رساندم و کف پاهایش را بوسیدم. وقتی بعد از آن همه سال در آن روز توانستم این کار را انجام دهم، توی دلم گفتم احتمالا این آخرین باریست که مادر را میبینم و همینطور هم شد.
وقتِ خداحافظی رسیده بود، حاجقاسم از ما خواست تا شام را مهمان خانه پدرش باشیم، اما ما که میدانستیم مهمان ناخواندهایم، گفتیم باید به خانه فلانی برویم، منتظر ما هستند، حاجی قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: بله دیگه آبگوشت فلانی از آبگوشت ما چربتر است، با این صحبت حاجقاسم، خنده به لبهایمان آمد و با لب خندان از آن خانه قدیمی و آدمهای با صفایش خداحافظی کردیم.
فتم احتمالا این آخرین باریست که مادر را میبینم و همینطور هم شد.